کتاب رمان پشت یک دیوار سنگی نوشته آرام رضایی داستان دختر و پسری است که به دنیا آمدن و ساخته شدن برای زندگی مجردی و تنهایی. زندگیهای مستقل با عقاید و رفتارهای خاص خودشون که شاید برای بعضیها قابل قبول نباشد. و اکنون تصور کنید این دو سر راه هم قرار بگیرند.
در قسمتی از رمان پشت یک دیوار سنگی میخوانید:
خلاصه این مهمونی زوری هم تموم شد و ساعت 12 همه تشریفشون و بردن. منم حاضر شدم برم خونه ام. لباس پوشیده از اتاق اومدم بیرون. بابا تا چشمش بهم افتاد میرغضب شد. همین اخماشو کرد تو هم که اشهدمو خوندم. باز با این بابا برنامه داشتیم امشب.
بابا: کجا؟
آروم گفتم: برم خونه کلی کار دارم فردا.
بابا با همون اخم ترسناکش: بی خود کردی. شب همین جا میمونی. برا منم خونهام خونهام نکن که میام خونه اتو به آتیش میکشم. من هنوز زندهام تو میری یه جای دیگه زندگی میکنی.
آروم و با لبخندی که سعی میکردم آرامش دهنده باشه گفتم: ایشالله همیشه زنده باشید اما من برای خودم خونه زندگی دارم کار دارم. باید برم.
بابا یه جیغی کشید که یه متر پریدم هوا. مامان و آرشا هم که با ترس داشتن به من و بابا نگاه میکردن سکته زده یه تکون بدی از ترس خوردن.
بابا: بهت میگم امشب اینجا میمونی. اصلا نمی خواد دیگه برگردی اونجا. تو همین خونه زندگی کن. کارم نمی خواد بکنی. این چه کاریه که همهاش به گشت و گذاری. یه روز تو این شهر یه روز تو اون شهر. کار که نیست... کاریه.
اخمام رفت تو هم. نمی تونستم خونسرد باشم. الان دوباره به خودمو کارم توهین میکرد. من داشتم جون میکندم. زحمت میکشننیدم. عرق میریختم تا رو پای خودم بایستم. حالا اینا شعورشون به کار من نمی رسید حق نداشتن در موردش بد بگن.
محکم گفتم: شما نمی تونید در مورد زندگی من تصمیم بگیرید.
بابا ابروهاشو برد بالا: نه میبینم بلبل زبون شنندی. اتفاقا" میتونم. خوبم تصمیم میگیرم همین که گفتم. برو تو اتاقت حرفم نباشه.
محکم سر جام ایستادم و با اخم گفتم: من به قدر کافی بزرگ شدم. الان زندگی خودمو دارم. به شما هم اجازه نمی دم تو کارم دخالت کنید.
این و گفتم و به سمت در رفتم. بابا با یه حرکت اومد جلوم و یه کشیدهای به صورتم زد و دستمو کشید وکشوندم سمت اتاقمو با داد گفت: دختره بی تربیت معلوم نیست تو این کارت چی یادت میدن که این جوری تو روی پدرت وامیسی. بهت میگم هیچ جا نمیری بگو چشم. حالا حالیت میکنم.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 248