کتاب رمان در امتداد باران نوشته پانیذ میردار و الناز دادخواه داستان وکیل جوان و موفقی به نام صدری است که با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه میشود که این دختر را میشناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است …
در قسمتی از رمان در امتداد باران میخوانید:
ﺻﺪرا ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﻲ ﮐﺸﯿﺪ و ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن اداﻣﻪ داد:
اﻣﺮوز ﺑﻼﺧﺮه از ﺷﻤﺎل دل ﮐﻨﺪﯾﻢ و ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺗﻬﺮان! اﺧﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﻲ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺳﯿﺰده رو ﮐﻨﺎر ﺧﺎﻧﻮادهاش درﮐﻨﻪ . ﻣﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻣﻮن ﻧﻤﯿﺎد ﺑﯿﻦ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ دﺧﺘﺮ و ﭘﺴﺮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﭘﺪری اﺗﯿﺶ ﺑﺴﻮزﻧﯿﻢ... وﻗﺘﻲ رﺳﯿﺪم اوﻟﯿﻦ ﺟﺎﯾﻲ ﮐﻪ رﻓﺘﻢ ﻣﺴﻨﺠﺮ ﺑﯿﻠﻮﮐﺲ ﺑﻮد دﻟﻢ ﺑﺮای دوﺳﺘﺎی ﻧﺘﻲ ام ﺗﻨﮓ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻠﻲ ام از ﻫﻤﺸﻮن اف و ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻋﯿﺪ و ﮐﻠﻲ ﭼﺮت و ﭘﺮت دﯾﮕﻪ دا ﺷﺘﻢ اﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺪوﻣﺸﻮن اﻧﻼﯾﻦ ﻧﺒﻮدن. اﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ و وﻟﻮ دارم ﻣﺜﻼ ﺧﺎﻃﺮات ﻣﻲ ﻧﻮﯾﺴﻢ... ﺧﻮب ﺑﺎﺷﻪ دﻓﺘﺮ ﺟﻮﻧﻢ ﻣﯿﺪوﻧﻢ زﯾﺎدی ﺳﻌﻲ ﮐﺮدم ازش ﺣﺮف ﻧﺰﻧﻢ اﻣﺎ ﺧﻮدت ﻣﯿﺪوﻧﻲ ﮐﻪ دﻟﻢ ﺑﺮاش ﯾﻪ ذره ﺷﺪه! ﺗﻮ ﺷﻤﺎل ده ﺑﺎر اوﻣﺪم ﺑﻬﺶ اس ام اس ﺑﺪم ﮐﻪ ﺳﺎل ﻧﻮ ﻣﺒﺎرک. اﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ اون اﺻﻼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪاره ﻣﻦ ﺷﻤﺎره اش رو ﺑﺎ ﻫﺰار ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﮔﯿﺮ اوردم ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻼس ﯾﻪ ﺳﻼﻣﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮑﺮدم ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎم ﯾﻬﻮﯾﻲ ﺑﮕﻢ آﻗﺎی ﺻﺪرا ﺛﺎﺑﺖ ﺳﺎل ﻧﻮ ﻣﺒﺎرک ..." ﺻﺪرا آﻧﭽﻪ ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد را ﺑﺎور ﻧﻤﯿﮑﺮد ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺗﺸﺎﺑﻪ اﺳﻤﻲ ﺑﻮد اﻣﺎ اﺳﻢ ﻓﺎﻣﯿﻞ او ﻃﻮری ﻧﺒﻮد ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺎور را ﺗﻘﻮﯾﺖ ﮐﻨﺪ. ﺑﻲ ﻣﯿﻠﻲ اش ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﮐﺎﻣﻼ از ﺑﯿﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎوی اداﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ آن روز را دﻧﺒﺎل ﮐﺮد: ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺷﺨﺼﯿﺘﻢ رو زﯾﺮ ﺳﻮال ﻧﺒﺮم اوه اوه اﮔﻪ اﻻن رﯾﺤﺎﻧﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮد ﮐﻠﻲ ﺑﻬﻢ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﺨﺼﯿﺖ ....