شهرزاد... زادهٔ این شهر بزرگ... کاش میدانستی این کارت چطور سرنوشتت را تغییر میدهد... ای کاش وارد آن خونه نمیشدی... ای کاش...
از پای تلویزیون بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم و کتابها و جزوههای مورد نیازم را درون کیفم گذاشتم... مانتوی مشکی رنگ و شلوار جینم را پوشیدم بعد مقنعه به دست از اتاق بیرون آمدم... نیمنگاهی به تلویزیون انداختم که داشت سریال مورد علاقهام را نشان میداد و همینطور بازیگر مورد علاقهام را چند لحظه ماتم برد... با اینکه عجله داشتم اما تا لحظهای که سکانس تمام نشد از جایم جم نخوردم. بعد به خود آمدم... وای خدایا دیرم شده! به روشویی رفتم و مسواک زدم و مقنعهام را جلوی آینه سرم کردم و چروک بالایش را صاف کردم به پذیرایی برگشتم و تلویزیون را خاموش کردم و به اتاقم رفتم... اهل آرایش کردن نبودم فقط یک رژ صورتی کم رنگ زدم و بلند شدم.... کیفم را برداشتم... گوشیام را که به شارژ زده بودم کندم و داخل جیبم گذاشتم بعد به اتاق کناری رفتم... مادرم روی ویلچرش رو به پنجرهای که به حیاط باز میشد نشسته بود...
کتاب سبز...برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 148