بوی بد سیگار و الکل بر حال بدش زنجیر می انداخت. خیلی دوست داشت آن جمع را ترک کند و دیگر پایش را هم در آن محدوده نگذارد اما نمی شد.
آراز اگر راهی را می آمد تا به آخر نمی رسید بی خیال نمی شد. صدای آهنگ خیلی بلند بود. هر لحظه احساس می کرد سرش در حال انفجار است. تا
صدای قهقهه مستانه دختری که در آن نزدیکی بود را که شنید، چشم هایش را با اکراه روی هم فشار داد. از جا بلند شد و با قدم های بلند به سمت در
خروجی سالن پیش رفت...
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 201