شاداب دختری معمولی که به واسطه یکی از دوستان پدرش مشغول به کار در یک شرکت میشه. کار در این شرکت باعث به وجود اومدن ماجراهایی میشه که کم کم شاداب قصه عاشق میشه.
شاداب از خستگی چشمانش تار میدید و مدام دل ،دل میکرد تا اهل و اعیال عمو منصور بار و بندیل تعارفهایشان را جمع کنند و بروند….با صدای پچ پچ شهاب آن هم درست کنار گوشش چشمان خمار از خوابش قدری باز شد و به سمت او برگشت…هنوز هم به محض دیدن او سگرمه هایش در هم گره میشد…!
کتاب سبز...
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 136