دانلود کتاب رمان دروغ شیرین

ساخت وبلاگ

ماشینو پارک کردم. دوست ندارم پیاده شم. فضای تاریک و سکوت پارکینگ بهم آرامش میده. چه روز مزخرفی بود دیگه حوصله ی خودمم ندارم.
بالاخره از ماشین دل کندم و پیاده شدم، آهنگ شاد توی آسانسور روی مخمه… چشامو بستم و سرمو به دیوار اتاقک آسانسور تکیه دادم. اَه… چقدر سرم درد میکنه. با ایستادن آسانسور ازش بیرون اومدم و کلیدو تو قفل در چرخوندم.
ـ اومدی مادر؟
صدای مامانمه که بعد از چند ثانیه جلوم ظاهر شد. با همه ی تلاشش بازم میتونستم نگرانی رو توی چهره ش ببینم که سعی میکرد پشت لبخندش پنهون کنه. وقتی دید جوابی نمیدم و زل زدم بهش گفت:
ـ تا حالا کجا بودی عزیزم؟ دیگه کم کم داشتیم نگرانت می شدیم.
بی حوصله بودم ولی دلم نیومد جوابشو ندم،گفتم:کارای اداری یه کمی طول کشید.
مامانم دستامو گرفت و گفت: پس موافقت کردن؟
با سر آره ایی گفتم. خوشحال شد و گفت: حتما خیلی گرسنه ایی، بریم که برات غذای مورد علاقه تو درست کردم.
دستمو از دستاش بیرون کشیدمو گفتم:ممنون،من سیرم. میرم بخوابم. لطفا بیدارم نکنین.

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 241 تاريخ : پنجشنبه 26 اسفند 1395 ساعت: 3:10

خبرنامه