کتاب رمان کلاف به قلم کلثوم حسینی دربارهی ماهور، دختر حاج مرتضی نیکو، حجرهدار با آبروی تهران است که در خانوادهی سنتی خود با مشکلی مواجه میشود. او ناخواسته با پندار صادقی، پسری مرموز با ظاهری متین روبرو میشود. در این میان عکسهایی به دست پدر ماهور میرسد که...
در بخشی از کتاب رمان کلاف میخوانیم:
نگاهم کرد، نگاهش کردم؛ هر دو ناگفتهها زیاد داشتیم و هر دو گفتههای ناگفتی را با نگاههایمان تاخت میزدیم.
صدایش دورگه افکارم را پس زد:
خودت میدونی.
ماتم نبرد، نه باید شهامتم را بدست آوردم و با او که این گونه دو خانواده را به بازی دعوت داده بود باید اتمام حجت میکردم.
دستان خیس از اشکم را در گوشه مانتوام چلاندم و بغضام را مخفی کردم:
نمی دونم، میخوام از زبون خودت بشنوم که…
میخ شدم و پر تحکم:
چرا همچین معاملهای بد و غیرانسانی با من و زندگیم کردی، (انگشت اشارهام را به سمت بالا گرفتم) فقط یه کلام بگو و خلاص.
نگاهش را دزدید و من مقاومت میکردم تا به چشمهای عسلیاش خیره شوم.
منتظر جوابی، سرنخی بودم تا تکههای سناریو این داستان ناعادلانه را بیابم.
در اوهام و گیر و دار افکارم چنگ کشید و دست به چانه در سکوت زوم نگاهم شد.
جوابم نگاه پر حرف و لبهای چفت شدهاش نبود، بود؟
شانه هایم لرزید و چانهام هم…
با ناباوری عقب عقب میرفتم و به او که تنها پوزخندی کنج لبانش بود، چشم دوخته بودم.
خدایا حکمت این سکوت فریاد رسا را نمیفهمم، چرا با آنکه مسکوت است اما، حرفهایش فریاد میکشیدند؟
نگاهش درد داشت یا غم؟
سرم را به طرفین در حینی عقب عقب قدم هایم میلغزیدند، دهانم همانند ماهی تشنه به آب؛ باز و بسته میشد.
تکیهاش را کرخت از دیوار نم زده کاهگلی گاوداری برداشت و نزدیکم شد که، بی گدار داد کشیدم:
جلو نیا!
پایش خشک شد و من با چشمهای که سیل میبارید و باران جلویش کم میآورد، تحلیل رفتم:
جلو نیا…
صدایش اندوهگین و لحنش عاجزانه شد:
ماهور!؟
پلک محکمی روی ماهور گفتنش بستم و بیحرف دست بر سر روی زمین پر کاه نشستم.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 240