کتاب رمان خاص اثر فاخته شمسوی، قصهی آدمهای متفاوتی است که با هم برای آینده تلاش میکنند. دختری خاص که دست سرنوشت او را با پسری خاص آشنا کرده و همراهی او از هر چیزی برایش شیرینتر است. لحظههایی در زندگی آدمها هست که با تمام وجود احساس تنهایی دارند، اما خداوند لحظاتی را برایشان رقم میزند که با عمق وجود خوشبختی را احساس کنند. چقدر فاصلهی بدبختی تا خوشبختی کوتاه است.
در بخشی از کتاب رمان خاص میخوانیم:
در ورودی چوبی بود و تا در کوچه جاده موزاییکی داشت. بقیه کف حیاط هم سنگ فرش بود و از بین سنگ فرشها گیاه درآمده بود. شروع خانه با پذیرایی بود که داخلش مبلهای استیل مخمل به رنگ عنابی چیده شده بود و فرشها و پردهها هم ست مبلها بودند. آشپزخانه کنار پذیرایی بود و پلههای طبقه بالا کنار در آشپزخانه. یک اتاق طبقه پایین و بقیه اتاقها و هال طبقه بالا بود و هر طبقه سرویس بهداشتی جداگانه داشت.
فرهاد به حنانه نگاه کرد. ابروهای خرماییاش مدل خاصی بود و چشمهای یشمیاش در سایه مژهها به روبرو خیره شده بودند. بینی باریک و سربالایش از نیمرخ زیباتر مینمود و برجستگی لبهایش از مرز صورت بیرون آمده بود. فرهاد با پایش ضربهای به پای حنانه وارد کرد و گفت: «به چی فکر میکنی؟»
حنانه فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گفت:
«هیچ، داشتم خونه رو تماشا میکردم!»
آیسان: «مگه اولین بارته اینجا رو میبینی؟»
حنانه: «نه، همینطوری!»
فرهاد هنوز داشت به آرامی قهوهاش را میخورد که گوشیاش به صدا درآمد. فوراً فنجان را روی میز گذاشت و تلفن را جواب داد: «سلام جناب سرهنگ…. بله ممنون…. کجا؟!….»
فرهاد اشاره کرد که کاغذ و خودکار به او بدهند.
حنانه فوراً کاغذ و خودکاری در اختیارش گذاشت و با دقت به او خیره شد.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 210