کتاب رمان تقدیر زیبا اثری عاشقانه و اجتماعی است. زمانی که راهی برای رفتن نداری، خسته و نادم میشوی؛ برای کمک دست دراز میکنی اما کسی حالت را نمیفهمد؛ تنها معبود یکتا و بیهمتاست که منتظر آمدن دستهایت به سمتش است. دست دراز کن، نوری در راه میبینی که تمام خستگی را از تو دور میکند. به سمت نور روانه شو... خدا منتظر است.
در بخشی از کتاب رمان تقدیر زیبا میخوانیم:
نزدیک بهاره شد و شیشهی سمت خودش را پایین کشید، با لبخند گفت: نمیخوای سوار بشی؟ چرا جواب تلفنتو نمیدی؟
بهاره با اخم گفت: کی گفته بیای دنبالم؟
کسی نگفته، خودم اومدم. سوار شو.
بهاره سوار اتومبیل احسان شد و حرکت کردند.
احسان چند سالی میشد که احساس دوست داشتنش را برای معشوقهاش بازگو کرده بود، اما بهاره فقط به خاطر رها شدن از تنهایی او را قبول کرده بود، کم کم فهمید به او وابسته شده، اما میدانست هنوز علاقهای به وجود نیامده. پس از شش سال دوستی بهاره هنوز نفهمیده بود دلیل اینکه به او علاقهمند نمیشود چیست؟ هنوز هم کنارش معذب و ناراحت بود.
صدای احسان او را از افکارش بیرون کشید. خب، نگفتی چرا گوشیتو جواب ندادی؟ قهری؟ چرا نگاهم نمیکنی؟
بهاره آهی از بی حوصلگی کشید. حوصله نداشتم گوشیمو از کیفم دربیارم.
احسان با لبخند گفت: شاید یکی کار ضروری داشته باشه. شاید بخوان خبر مرگ منو بهت برسونن، خوشحالت کنن، بازم حوصله نداشتی جواب بدی؟
بهاره اخم کرد و ضربهای به بازوی احسان زد.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 263