کتاب رمان ترنج و عطر بهار نارنج داستان دختری است که در کودکی، با دریافت تصویری بر پردهی سفید ذهنش، بزرگسالی مخدوشی برایش رقم خورده و عزم آن دارد که با مهربانترین همراه و همنوازش، خوشترین لحظات را بر اریکهی خیالش ثبت کند و آن که واقعیت این همراهی را به ته خط میرساند، همان اوست که…
در قسمتی از رمان ترنج و عطر بهار نارنج میخوانیم:
سلام، من آشنای خانوم همسایه طبقهی اولتون هستم. حالش خوب نیست و نمیتونه جواب بده؛ میشه در رو بزنید؟
- صبر کنید!ای بابا! صبر دیگه چیه؟ لابد رفته بزرگترش رو بیاره. زنگ طبقهی سوم و چهارم رو هم زدم. هیچکس جواب نداد. صدای یه آقای خوابآلود پیچید، احتمالا از همون طبقهی دوم بود:
- بفرمایید، با کی کار دارید؟
- آقا لطفا در رو باز کنید. اینجا مامورای اورژانس معطلند، حال خانوم طبقهی اولتون بده. با همون صدای نخراشیدهی خوابزده گفت:
- طبقهی اول؟ مگه مهریخانوم از مسافرت اومده؟
پس اسمش مهریه. خوبه لااقل اسم خانومِ رو فهمیدم. - آقای محترم، لطفا در رو بزنید. با هر ثانیه تاخیر ممکنه ایشون رو به سمت مرگ بکشونید.
- زبونت رو گاز بگیر! پیرزن مهربون رو چرا توی گور میکنی؟ باش تا بیام ببینم حرف حسابت چیه.
عجبا! طرف تموم کرد و این تازه میخواد بیاد حرف حسابم رو ببینه. بعد از سه دقیقه و با گشوده شدن در سبز با شیشههای رفلکسی، یه جوون تازه دست و رو شسته و مو آبزده، جلومون ظاهر شد. همینطور که با دستهاش موهاش رو مرتب میکرد، از من به اون پرستارهای اورژانس چشم میچرخوند و نهایتا روی من زوم شد و یه بررسی تمومعیار به جا آورد.
- امرتون؟
- آقای محترم؛ مهریخانوم حالشون خوب نیست. از اورژانس اومدند تا وضعیت ایشون چک بشه. اجازه میدید زودتر به کمک ایشون بریم یا این که هر اتفاقی که بیفته، خودتون باید مسئولیتش رو قبول کنید.
یه نگاهی به آمبولانس انداخت و وقتی اورژانسیهای منتظر رو دید؛ با کلی تعلل خودش رو کنار کشید. انگار اصلا باور نمیکرد، یا شایدم هنوز خوابآلود بود و فکر میکرد سرکاریه و به قول خودش مهریخانوم هنوز مسافرته.
با سرعت به سمت پلهها رفتم و خودم رو به جاکفشی رسوندم و سه چهار جفت کفشی رو که اکثرا راحتیهای طبی زنونه
بودند، جا به جا و تکونشون دادم تا بالأخره کلیدی از ته یکی از اون کفشها، روی زمین افتاد. سریع کلید رو به داخل قفل انداختم و چرخوندم و با بازشدن در، عقب کشیدم تا آقایون صبور که با هفت هشت دقیقه معطلی، خم به ابرو نیاورده بودند، داخل بشند. توی هال که خبری نبود. یه نگاه به آشپزخونهی اُپن انداختم و بعد به سمت دهلیزی که مشخصا درهای اتاق خوابها و حموم و دستشویی رو نشون میداد، سرعت گرفتم. یکی از درها رو باز کردم که دیدم دستشوییه. صدای جوونک بلند شد:
- چه جور آشنایی هستی که نمیدونی اتاق خوابش کجاست؟
منم خودم رو از تک و تا ننداختم و با پررویی گفتم:
- دارم از اول همه جا رو دونه به دونه نگاه میکنم تا یه وقت یه گوشهای از حال نرفته باشه، متوجه شدی؟
- آهان، من فکر کردم که یکی یکی سرکشیشون میکنی تا به قضای حاجتت برسی! زبل خان! سری تکون دادم و گفتم:
- همون شما که به جای بازکردن در، به اوقات خوش قضای حاجتت رسیدی و سر و مویی صفا دادید، کافیه!
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 232