کتاب رمان همیشه در قلب من بودی و هستی داستانی دربارهٔ دختری است بیست و دوساله به نام سارا که قبلاً ضربهٔ روحی بسیار بدی خورده و روحش بسیار رنجور شده است. او فکر میکند نامزدش عرشیا مرده است.
سارا به صورت خیلی اتفاقی با بهزاد آشنا میشود بهزاد عاشق سارا میشود و باهم عروسی میکنند! بعد از مدتی میفهمد که بهزاد به او خیانت میکند اما اینگونه نیست و این بدبینی باعث میشود آنها برای مدتی از هم جدا شوند و زندگیشان دگرگون بشود و…
در قسمتی از کتاب رمان همیشه در قلب من بودی و هستی میخوانید:
ماندانا- بهزاد خیلی عوضی تشریف دارین ازت متنفرم خیانت اینطوری منو باش داشتم روی مخ بابا مامان راه میرفتم که اجازه بدن منو تو باهم ازدواج کنیم اما تو داشتی .........
بهزاد- ماندانا وایسا باهات حرف بزنم خیلی چیزا هست که باید بهت بگم؟!
ماندانا- بگو ببینم چیزی داری بگی یانه؟!
بهزاد- بذار بریم بیرون برات توضیح میدم!
-ماندانا داشت بهم نزدیک میشد وقتی به جلوی پام رسید و روبه بهزاد کردو گفت : سلیقت خوبه خوشگله! تا تو چشماش نگاه کردم چنان چکی بهم زد رَبُ و رُبعمو رو یادم رفت و چون جون نداشتم پرت شدم روی زمین !!
ماندانا- چه بی جون بدبخت بی چاره نمیدونم بهزاد از چی تو خوشش اومده؟!
بهزاد- خفه شو! سارا دستو بده من؟
-خواستم دست بهزاد رو بگیرم که دیدم یه لقد اومد توی شکمم از هوش رفتم از درد! تنها چیزی که دیدم این بود که ماندانا این کارو کرد و بهزاد گرفتش زیر بار کتک و چشمام رفت روی هم!
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 185