رمان شوکا عروس جنگل درباره دختری به نام شوکا است. شوکا در روستا زندگی میکند. روستای قصه ما ارباب جوانی دارد که به خاطر یک اتفاق زندگی شوکا با این ارباب گره میخورد...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
نه من نمیخوام... دوستش ندارم... تور و خدا بابا...
بابا با قیافه برزخیش کنارم ایستاده بود با شنیدن التماسهام بدون توجه به چشمای اشکیم غرید:
دختره نفهم چرا داری با سرنوشت خودت و ما بازی میکنی...
واقعاً احمقی نمیدونی اگه باهاش ازدواج کنی و براش یه وارث بیاری میشی سوگلی ارباب... میشی مادر ارباب آینده
اخه من به توچی بگم... روی زانوهام افتاده بودم و خون گریه میکردم نگاهم به چشمای اشکی مامان افتاد... تمام التماسهام رو توی چشمام ریختم و بهش زل زدم اما مامان مثل همیشه که نمیتونست مقابل بابا بایسته سرش رو پایین انداخت.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 205