مهندس آرمیتا آرمند دختری خودساخته است که شرکت بزرگمهر که ارائه دهندهی تجهیزات پزشکی هست را مدیریت میکند…
افکار خاصی دارد… سعی میکند روشنفکر باشد… و فکر میکند که عشق به هیچ وجه وجود ندارد و هیچ وقت عاشق نمیشود … اما با کسی آشنا میشود که تصمیم میگیرد : کلا فکر نکند و تز ندهد!!!
در بخشی از کتاب میخوانیم:
مانند انسانهای مسخ شده که در خلسهٔ درویشانه فرو رفتهاند بیتوجه به زمان و مکان به رو به رو خیره شده بود و فکر میکرد چطور باید از دست بعد از ظهر سگی برنامه ریزی شدهٔ افسانه در امان بماند. در عین بیچارگی و درماندگی فکر میکرد خودش باید برای خودش تصمیم بگیرد نه دیگران... با صدای بوق بوق اتومبیل عقبی با همان سرعت چهلی به رانندگیاش ادامه میداد. از خلسه بیرون آمده بود. دویست و شش نقرهای کنارشی آمد و گفت: برو سوار ماشین لباس شویی شو... با چشمهایی تنگ شده در جواب این طعنه با حرص گفت: اتفاقاً گواهینامهٔ اونم دارم...
کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 143 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 4:15