صدای تق تق کفشم رو سنگ سرد پله تو فضا پیچید. مثل یه ریتم، مثل ضربان قلبم... همیشگی شده بود. تق...تق...تق....
حتی تعدادشم حفظ بودم. چشم بسته می تونستم فقط با صدای برخورد کف کفشم با زمین راهم و پیدا کنم.
نایلون توی دستم و جابهجا کردم. کیفمو رو شونهام بالاتر انداختم. به راهروی سمت چپ پیچیدم. با سر به همه سلام کردم.
دیگه همه رو میشناختم. نگاههای همیشتته پر ستتوالشتتون فقط یه لبخند می نشوند رو لبهام.
حتی زمزمهٔ حرفهاشون و میشنیدم و بی توجه رد میشدم.
دوباره اومد.
سر وقت.
تا کی می خواد بیاد؟
بگو کی خسته میشه؟
تو دلم لبخند زدم. پشت در ستتفید ایستادم دستم و گرفتم به دستگیره و با لبخندی که به چشمهاشون زدم با یه هول در و باز کردم.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 278