موهای بلند همچون شبش را با آرامش شانهای کشید و پشت گوشش فرستاد. نگاهی به خود انداخت. ذهنش پر بود از نبودنهای که باید میبودند ولی ... آشوبی که به زندگیش نشسته بود، خانه را ویران کرده بود. قصهٔ زندگیش در عین سادگی کلافی بود سردرگم. زندگی سادهاش گاهی با نبودنها چنان به سیاهی مینمود که حتی اسمش را هم حق خودش میدانست؛ اسمش هم با سیاهی و ظلمت عجین بود، یلدا...
از قصههای ریز و درشت خان جون شنیده بود پدرش عاشق اسم یلداست. دخترکی که در آخرین شب پاییز در سلام و صلوات خان جون و دردهای مامان فهمیه و بی تابیهای بابا علی، پا به دنیا گذاشت؛ میتوانست یلدای دل بی قرار بابا علی و مرهم زخم زبانهای مردم نا اهل به مامان فهیمه و نور چشم تابانها باشد.
کتاب سبز...برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 243