دانلود کتاب رمان زمستان داغ

ساخت وبلاگ

عروس، دوماد اومدن!
صدای پر از شادی پردیس بود که اومدن پرهام و لعیا رو خبر می‌داد. تمام کسانی که توی سالن بودند به سمت در خروجی رفتند که این لحظات رو تماشا کنند به جز من که توانایی دیدن مرگ رویاهامو نداشتم!
اشک توی چشمام حلقه بست. چیزی که اون روزا مهمون همیشگی چشمام بود. من همیشه پرهامو مرد زندگیم می دونستم و حالا اون داشت با کسی غیر از من ازدواج می‌کرد. پرهام پسر عمه من بود و چهار سال از من بزرگتر بود. دقیقاً چهار سال و دو ماه و بیست و سه روز!
تا قبل از اون روز که خبردار شدم پرهام از دختر همسایه اشون خواستگاری کرده، هر شب با فکر روزهایی که با پرهام ازدواج کرده‌ام خوابم می‌برد. نمی تونستم باور کنم تمام محبت‌های پرهام به من فقط به خاطر نسبت خانوادگی بوده ومن اونارو به اشتباه، به حساب علاقه گذاشته بودم.
چه لحظه‌هایی که همه با هم به گردش می‌رفتیم ومن جز چشمای مشکی پرهام چیزی یادم نمی موند. پرهام هم بارها مچم رو وقتی بهش زل زده بودم گرفته بود و جوابم رو با لبخند می‌داد؛ من هم از خجالت قرمز می‌شدم و رومو بر میگردوندم. اما چند لحظهٔ بعد دوباره روز از نو روزی از نو!
یادمه واسه عروسی خواهرم وقتی از آرایشگاه برگشتم پرهام منو دید. چند لحظه به صورتم خیره شد و بعد با خنده گفت: عروس بشی چی میشی؟! اینو گفت و رفت. اما من همونطور خشکم زده بود و رفتنشو نگاه می‌کردم. نفسم به شماره افتاده بود و حال غریبی پیدا کرده بودم. همون یه جمله کافی بود که تا یک ماه با هر اتفاق وحشتناکی هم خم به ابروم نیارم و سرمست باشم! هر بار که می‌خواستم کمی آروم بگیرم و بی خیالش بشم دوباره می‌دیدمش و حتی با یه سلام ساده هم دیوونه می‌شدم. صدای هلهلهٔ جمعیت بلندتر شد و منو به خودم آورد.
تازه متوجه شدم صورتم غرق اشکه. سریع به سمت حموم دویدم و درو پشت سرم بستم. نمی دونستم چه طوری باید جلوی اشک هامو بگیرم که آبرومو نبرن. چشمام هر لحظه قرمزتر می شد و صورتم هم داشت ورم می‌کرد. همون لحظه صدای مامانمو شنیدم که داشت سراغمو می‌گرفت. شیر آبو باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم که ورم صورتم بخوابه. به آینه نگاه کردم که نتیجشو ببینم اما خودم از صورتم وحشت کردمتمام مواد آرایشی که به صورتم زده بودم به هم ریخته بود و صورتم شبیه نقاشی‌های سرخ پوستی شده بود.
گریه‌ام شدت گرفت و به التماس افتادم : خدایا به دادم برس، نذار آبروم بره که همه چی به هم می ریزه. دیگه چه طوری سرمو تو فامیل بالا بگیرم؟

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 167 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 16:41

خبرنامه