دانلود کتاب رمان قلب ستاره

ساخت وبلاگ

ای کاش از پشت پنجره بیرون را نگاه نمی کردم.
پرده را عقب کشیدم و نگاهم را به دست باران سپردم.
آن روز از موهای طلایی خورشید در سینه ی آبی آسمان خبری نبود.
قطرات باران چون اشک از چشم آسمان به زمین فرو می ریخت.
روبروی خانه ی ما پارکی است که ایست که عصر ها پر از هیاهوی بچه هاست.
اما در روزهای بارانی بعید به نظر می آید کسی در پارک حضور یابد.

پارک در سکوت عمیقش خمیازه می کشید، تا اینکه صدای مهیب رعد و برق در فضا پیچید. گنجشک ها از روی شاخه ها پریدند و به لانه هاشان پناه بردند.
ای باران! ببار و تن خسته ی شهر مرا بشوی.
این جمله را در گوش باران نجوا کردم.

زنی تنها روی نیمکت نشسته بود. باران بی وقفه می بارید و زن بی اعتنا نگاهش را به نقطه ای نا معلوم می راند.
حس کنجکاوی ام تحریک شد. براستی این زن کیست؟ آیا پناه و ماوایی ندارد؟ چتر سیاهم را از کمد برداشتم و دوان دوان داخل پارک شدم و در همان حال که چتر روی سرم بود پشت سر زن ایستادم. او چنان غرق تفکراتش بود که متوجه حضور من نشد.
- ((خانم! ببخشید شما زیر بارون خیس شدین))
این را گفتم منتظر پاسخ ماندم.
زن به عقب برگشت و من هراسان چند قدم ناموزون از نیمکت فاصله گرفتم. هر دو نگاه متعجبمان در یکدیگر گره خورد.

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 251 تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1396 ساعت: 0:18

خبرنامه