دانلود کتاب رمان سرگشته ی ناز

ساخت وبلاگ

کشان کشان به طبقه ی پایین بردم. می دانستم این رفتار برای چیست. آیلی نمی خواست دوباره شروع کنم و گویی من می خواستم. عالم بی خبری در این موقعیت بهترین راهِ فرار بود! همه در تکاپو بودند.

سالن خالی از مبلمان بود و به جای مبل و صندلی های سلطنتی، صندلی های معمولی گذاشته شده بود. برای رضایتِ آیلی و فرار از آن چشم غره ها که دنیایی حرف پشتِ پرده شان پنهان بود روی یکی از صندلی ها نشستم و به نقطه ای دور زل زدم گرچه گوش هایم همهمه ی توی سرسرای خانه را می شنیدند. صدای بم و متینش را میانِ صدها صدا تشخیص می دادم.

در این هفت روز اینجا بود. علارغم اصرارهای همه قبول نمی کرد شب ها بماند و به هر جا سکونت داشت می رفت. سرم را به استیلِ صندلی تکیه دادم و به سرسرا زیر زیرکی نگاه کردم. کنارِ چند مرد که پشتشان به من بود ایستاده بود. سرسرا عریض بود و به همین دلیل چند نفره آن جا تجمع کرده بودند. حسرتِ نگاهم را بدون نگاه به آینه هم می دیدم. چه می شد اگر قبل از مرگم آن موهای مردانه و مشکی را نـ ـوازش می کردم؟

چه می شد اگر... ای خدا! کاش می شد این من را ببرم جایی و چشم هایش را از کاسه دربیاورم. کاش می شد! سنگینی نگاهم را حس کرد و یک هو به طرفم برگشت. شکارِ لحظه که می گویند همین است؟ چرا دیگر هیچ چیز را از چشمانش نمی توانستم بخوانم؟ چرا آن دو گوی کهربایی دیگر نم پس نمی دادند؟

آن قدر خیره نگریست که سرم را بیشتر تکیه دادم و چشمانم را بستم! تاب و تحملِ من از خیلی وقت پیش تمام شده بود!

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 184 تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1396 ساعت: 10:20

خبرنامه