دانلود کتاب رمان زندگی غیر مشترک

ساخت وبلاگ

صدای همهمه که جلوی خانه باغ آقا بزرگ به گوش می رسید باعث شد گام ها سریعتر به دنبال هم روان شوند. با تعجب نگاهش را میان پرده های سیاهی که روی دیوار آویخته شده بودند می گرداند.
در باورش هم نمی گنجید پدر بزرگ داشته باشد… ؟!
بد تر از همه اینکه در طی بیست و چهار ساعت فهمیده بود پدر بزرگ داشته است اما اینک او مرده است.
نفسش را فوت کرد. با نگاه به برادرش برنا که آرام اشک می ریخت وچهره ی خیس مادر و چهره ی مغموم پدر سعی داشت بفهمد چقدر واقعی است که یک پدر بزرگ داشتن … پدر بزرگی که حالا مرده است… و حالا که نیست باید باورش کند که هست یا لا اقل بود.
برنا چنان میگریست که انگار او این مرد را می شناخت.

آهسته زیرگوشش پرسید: تو میدونستی؟

برنا اشک هایش را پاک کرد وگفت : اره… تو یادت نیست…. خیلی کوچیک بودی که ما از تهران رفتیم…

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1396 ساعت: 4:12

خبرنامه