کتاب, رمان, خاتمه, بهار, به قلم الیف شریفی روایتگر زندگی پسری زرتشتی به نام آراه است که به علت مرگ مرموز خواهرش دچار مشکلات روحی میشود اما پس از مدتی، عاشق دختر مسلمانی میشود که خبر ندارد که این دختر، همان طعمه پدرش برای یک بازی سراسر خطر و ریسک است!
در بخشی از کتاب, رمان, خاتمه, بهار, میخوانیم:
این بار دیگر ارادهاش از کفش خارج شد. زانو زد و دستش را روی گوشهایش گذاشت و جیغ زد. آنقدر بلند که همه از ترس یک قدم عقب رفتند. مسیر نگاه بهار, را دنبال کردند. کسی جلوی در نبود. بهار, چشمانش را هم بسته بود و خودش را گهوارهوار تکان میداد و جیغ میزد. همهشان از وضعیتی که بهار, داشت، زبانشان بند آمده بود و حواسشان نبود چرا پرستار با دکتر برنگشت؟!
هنوز دقیقهای نگذشته بود، که بازگشت دکتر و پرستار با بازگشت سلین و هماوند هماهنگ شد. دکتر فورا به سمت بهار, دوید اما بهار، سمجانه خودش را عقب میکشید و زیر لب تکرار میکرد: «اون رو ازم دور کنید!»
پرستار یکی از دستان بهار را گرفت و سعی کرد بلندش کند که بهار محکم پرتش کرد و پرستار چون انتظار نداشت بیمار به آن ضعیفی توان همچین حرکتی داشته باشد، یک متر به عقب پرت شد. بهار که کنترلی روی رفتارهای جنونوارش نداشت، به پرده سفید رنگی که همیشه به آن زل میزد چنگ زد و آن را از پنجره کند. رنگش، یادآور آن روز بود و بر وحشتش بیشتر میافزود. تصاویر آن روز، مانند فیلمی ترسناک جلوی چشمش رژه میرفت و آن لحظات رقتانگیز تحمل جبر، مثل ریسمانی دور گلویش را گرفته بود و داشت خفهاش میکرد. همچنان جیغ میزد، مثل همان روز. اما دیگر مثل آن روز پدرش را صدا نزد...
کتاب سبز...برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 217