دانلود کتاب رمان در همسایگی گودزیلا

ساخت وبلاگ

کتاب رمان در همسایگی گودزیلا روایتگر داستان دو هم کلاسی به اسم‌های رادوین و رها است که از یکدیگر متنفر هستند و سعی در اذیت کردن همدیگر دارند، تا اینکه...

در بخشی از کتاب رمان در همسایگی گودزیلا می‌خوانیم:

- و شما خانوم شایان به خاطر بی‌انظباطی‌تون باید تشریف ببرید بیرون. رادوین تو هم به خاطر مسخره بازیت باید بقیه کلاس‌و تو حیاط دانشگاه سر کنی! هردوتون هم جلسه بعدی حق پاگذاشتن تو کلاس‌و ندارین تا من تکلیف‌تون رو روشن کنم! حالا هم بیرون!

و بعد بی‌توجه به من و رادوین، به سمت تخته رفت و شروع کرد به درس دادن! این یعنی برید گمشید بیرون اعصاب‌تون‌و ندارم! من زودتر از رادوین از کلاس خارج شدم. بعد از من رادوین اومد بیرون و درو بست.

زیر لبی گفت: اینم خله‌ها!

تصمیم گرفتم هرچی که دق و دلی دارم ازش، سرش خالی کنم.

عصبی گفتم: خل تویی نه اون بیچاره! رادوین اخمی کرد و با صدایی عصبی و تهدید‌آمیز گفت: نشنیدم چی گفتی!؟

- من وظیفه‌ای ندارم هرجمله‌ام‌و دوبار برای شما تکرار کنم جناب ناشنواء‌الدوله.

رادوین پوزخندی زدو روی پاشنه پاش چرخید. داشت می‌رفت به سمت راه پله که با صدای من متوقف شد:

- کجامیری؟! وایسا! می‌خوام باهات حرف بزنم.

با لحن مسخره‌ای که واقعا رو مخم بود، گفت: فکر نمی‌کنی سختت باشه با ناشنواء‌الدوله حرف بزنی؟! آخه باید هر جمله‌ات‌و دوبار برام تکرار کنی!

باصدای محکم و جدی گفتم: نه، سختم نیست! با این حرفم، رادوین به سمتم برگشت و زل زد تو چشمام و گفت: می‌شنوم.

با نفرت تو چشماش نگاه کردم و عصبی گفتم:

- وقتی داشتی اون در بی‌صاحاب شده رو می‌بستی هیچ به این فکر کردی که من باید چه غلطی کنم؟! هیچ به این فکر کردی که چند ساعت باید اون تو بمونم تا شاید دست بر قضا یکی بیاد من و از اون تو بیاره بیرون؟! هیچ به بوی حال بهم‌زن اونجا فکر کردی؟! هیچ به حال من فکر کردی؟! هیچ به...

پرید وسط حرفم و عصبی‌تر از من گفت:

- توچی؟! وقتی داشتی ماشینم‌‌‌‌‌‌‌و پنچر می‌کردی، به این فکر کردی که من باید چه غلطی بکنم؟! هیچ به این فکر کردی که چجوری باید برم شرکت؟! هیچ به این فکر کردی که ممکنه یه کار مهم داشته باشم؟! هیچ به این فکر کردی که ممکنه اون کار مهمم یه جلسه باشه؟! هیچ به این فکر کردی که ممکنه به اون جلسه نرسم؟! هیچ به این فکر کردی که اگه به اون جلسه نرسم چی میشه؟! هیچ به این فکر کردی که ممکنه تمام زندگیم بره رو هوا؟! هیچ به این فکر کردی که...

دیگه نفسش یاریش نکرد و دست از حرف زدن برداشت. ازم فاصله گرفت و روی یکی از صندلی‌های توی سالن نشست. با دستاش شقیقه‌هاش‌‌و فشار داد. چند تا نفس عمیق کشید تا آروم بشه. واقعا عصبی بود!

ترسیدم پاشه بیاد دهن مهنم‌و بیاره پایین! واسه همینم دست توی کیفم کردم و از توش یه بطری آب معدنی بیرون آوردم. به رادوین نزدیک شدم و بطری آب و به سمتش گرفتم. باصدای خفه‌ای که خودمم به زور می‌شنیدم، گفتم: بیا یه ذره بخور! حالت بهتر میشه.

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 198 تاريخ : يکشنبه 6 آبان 1397 ساعت: 2:44

خبرنامه