دانلود کتاب رمان نانحس

ساخت وبلاگ

کتاب رمان نانحس داستان زندگی دختر جوانی به نام کیانا را روایت می‌کند که پدر و مادرش از او می‌خواهند با خواستگارش ازدواج کند اما کیانا دلش به این وصلت راضی نمی‌شود، تا اینکه....

در بخشی از کتاب رمان نانحس می‌خوانیم:

اکثر بچه‌های فامیل به دلیل رسم و سنت‌های قدیمی، زود ازدواج کرده بودن و الان هم بچه داشتن. ولی مامان امشب جز یاسمن زهرا و دانیال کس دیگه‌ای رو دعوت نکرده بود.

سفره‌ی شام رو پهن کردیم و با مرغ شکم پر و سالاد اندونزی و مخلفات چیدیمش. دستپخت مامان خوشمزه بود و فامیل دستپختش رو دوست داشتن. قبلا برام تعریف کرده بود که وقتی بچه بوده با این که سواد درست و حسابی نداشته عکس‌های کتاب آشپزی رو نگاه می‌کرد و تو ذهنش درباره‌ی طرز پختش نظر می‌داده. با تجسم مامان تو اون حالت خنده‌ام گرفت که از نگاه کیارش دور نموند. اهمی کرد و مشغول ریختن نوشابه شد.

بیا! این جوجه هم واسه ما دم درآورده! دوباره بهم نگاه کرد. چشم غره‌ای بهش رفتم و با رضایت خاطر مشغول خوردن ادامه‌ی غذام شدم. بعد شام و جمع کردن سفره و شستن ظرف‌ها همه دور هم نشستیم. عمو مشغول تعریف از نوه‌ی جدیدش بود که قراره یک ماه دیگه به دنیا بیاد و همه با شوق و ذوق به حرفاش گوش می‌کردن. عمو فرهنگ خیلی شاد و بذله‌گو بود و حرفاش به دل آدم می‌نشست برای همین محبوب فامیل بود. سنگینی نگاهی رو حس کردم. چشمام رو چرخوندم تا ببینم کی داره نگاهم می‌کنه که به عمه رسیدم. لبخند ساختگی‌ای تحویلش دادم و مشغول پوست کردن پرتقال شدم. در همین حین آیفون به صدا دراومد. کیارش گفت من باز می‌کنم و به طرف آیفون کنار راهروی ورودی رفت.

به مامان نگاه کردم. کمی نگرانی تو چهره‌اش بود. همه ساکت شده بودن. یک جای کار اشکال داشت. خدا خدا می‌کردم که خوابی ندیده باشن. استرس تمام وجودم رو گرفت. مشغول کندن پوست کنار انگشتم شدم. همیشه وقتی استرس می‌گرفتم کارم همین بود. صداها نزدیک‌تر می‌شدن. همه پاشده بودن و به ورودی نگاه می‌کردن. من هم به تبعیت از همه بلند شدم. دست گرم یاسمن زهرا رو تو دستای سرد و پر از لرزش خودم حس کردم.

یاسمن زهرا: کیانا؟! حالت خوبه؟

- آ... آره، خوبم. خوبم.

چشمام رو به راهرو دوختم. مرد و زن میانسالی به همراه دختر و پسری وارد سالن شدن. به چهره و ظاهرشون دقت کردم. تنها تونستم قیافه‌ی دختره رو ببینم. مردها به نشیمن رفتند و خانم‌ها مشغول احوالپرسی با مهمان‌های جدید و ناشناس شدن. خانم میانسال چهره‌ی سفید و مهربونی داشت و همینطور دخترش، شبیه مادرش بود با چشمایی به رنگ دریا.....

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 167 تاريخ : يکشنبه 6 آبان 1397 ساعت: 2:44

خبرنامه