دانلود کتاب این کهنه رباط عالم

ساخت وبلاگ

کتاب این کهنه رباط عالم به قلم تورج هاشمی مجموعه‌ایست از خاطرات کودکی و تا سر حد امکان سعی شده که بدون کوچک‌ترین ملاحظه و ژورنالیسم واقعیت‌ها منعکس گردد.

تهران امروز شهر بزرگی است که میلیون‌ها نفر درآن زندگی می‌کنند. چند صد هزار اتومبیل و اتوبوس روزانه این جمعیت انبوه را از یک گوشه به گوشه دیگر شهر می‌برد. اخیرا مترو هم نقاط مختلف این شهر درهم و برهم را به یکدیگر متصل کرده است.

این شهر با قیافه ظاهری مدرن و ساختمان‌های بلند و کوتاه در ۵۰-۶۰ سال اخیر شبیه یک حشره غول پیکر دچار دگردیسی‌های متعدد گردیده است. اگر کاملا غیر‌ممکن نباشد بسیار مشکل است که شباهتی بین تهران گذشته و تهران کنونی پیدا کرد.

هدف نویسنده فقط روایت یک داستان نبوده است. ثبت زندگی روزمره مردم عادی شاید یک کار خارق‌العاده نباشد ولی با پیشرفت حیرت‌انگیز تکنولوژی و با رفتن یکی دو نسل، کوچک‌ترین اثری از نحوه زندگی مردم عادی باقی نخواهد ماند. شاید هم اکنون دیگر کسی نتواند بخاطر بیاورد که شستشوی ظروف خانه معضل بزرگی بود و مردم از فرآوده های گیاهی به اسم چوبک برای این کار بهره می‌گرفتند. امروزه شما درب یخچال  و فریزر را باز می‌کنید و به هر مقدار که به یخ احتیاج دارید از آن برداشت می‌کنید. چند نفر را شما می‌شناسید که بخاطر بیاورند یخ با چه اشکالاتی تولید و توزیع می‌شد؟

شکی نیست که این واقعیت ها از دریچه چشم یک کودک دبستانی ترسیم گردیده است و به همین دلیل وقایع ذکر شده لاجرم فاقد دقت تاریخی است. با این وجود هر آنچه برشته تحریر در آمده است تا جایی که به نویسنده مربوط می‌شود واقعیت دارد.

در بخشی از کتاب این کهنه رباط عالم می‌خوانیم:

ما به یک صف کوچک ملحق شدیم که مردم از یک مردی که پشت پنجره بود چیز میز می‌خریدند. نوبت ما شد. مینو درخواست دو ساندویچ کالباس کرد. من البته می‌دانستم کالباس چی هست و سالی ماهی یک دفعه پدر از بیرون برای ما کالباس می‌خرید که ما با نان می‌خوردیم. من به مینو گفتم :" من که گفتم گرسنه نیستم چرا دو تا ساندویچ سفارش دادی؟ "مینو آهسته گفت ساکت باش! و دستم را گرفت و فشار داد.

نفسم در سینه بند آمد. پول ساندیچ‌ها را با اسکناس داد. کم کم دو سه تومان پول این دوتا ساندویچ فسقلی شد. ما رفتیم یک گوشه نشستیم و با وجود انکار من یکی از ساندویچ‌ها را به من داد و منتظر شد که با هم آن‌ها را گاز بزنیم.

من هرگز چیز به این خوشمزگی نخورده بودم. نان ساندویچی مزه مخصوصی داشت و خیار شور ساندویچ چیز عجیبی بود. ترکیب این‌ها با کالباس سیردار چیزی بود که در یک لحظه مقاومت مرا از بین برد. من کمتر غذایی را در عمرم به خوشمزگی آن ساندویچ یافتم. ما آهسته ساندویچ‌ها را گاز زدیم و گاهی از زیر چشم به مینو نگاه می‌کردم و می‌دیدم که مرا تحت نظر دارد که ببیند عکس‌العمل من چیست. من با لذت ساندویچ خودم را خوردم و از مینو تشکر کردم. لبخندی زد ولی چیزی نگفت. من ته دلم احساس گناه می‌کردم که من ساندویچ به آن لذیذی را تنها و بدون خانواده‌ام خورده‌ام. مینو پرسید که نوشابه چیزی می‌خواهی؟ من با عجله جواب دادم ابدا من اصلا تشنه نیستم. مینو لبخند دیگری زد و باز چیزی نگفت.

همه با هم به سر میز رسیدیم. پدرهای ما با هم خیلی دوست شده بودند و از دوستان و آشنایان مشترک با هم صحبت می‌کردند. مادرها هم همینطور. در خیابان لاله‌زار یک خیاطی بود به نام دیارمند که مالک آن شخصی به نام آقای کریمی بود که خیاط مادرم بود. از قرار مادر مینو هم خیاطش آقای کریمی از کار در آمد و صحبت لباس و پارچه از آن صحبت‌هایی است که هرگز زنان از آن سیر نمی‌شوند.

این آقای کریمی خیلی زود فهمید که روزگار برو و بیای لاله‌زار سپری شده و در خیابان عباس آباد جائی برای خودش دست و پا کرد. در آن زمان اگر حافظه‌ام یاری کند یک تشکیلات نظامی در عباس آباد بود و هر چند در شمال شهر واقع شده بود مثل بقیه محلات شمال شهر حداقل برای مدتی مورد تقاضا نبود. کریمی یکی از معدود مغازه‌های عباس آباد را خرید و آن را به اسم بوتیک دیارمند نام‌گذاری کرد. چند سال بعد کارش سکه شد و پولش از پارو بالا می‌رفت ولی هنوز از مشتریان قدیمی با محبت و مودب پذیرائی می‌کرد.

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 163 تاريخ : جمعه 9 شهريور 1397 ساعت: 3:44

خبرنامه