کتاب رمان عابر بیسایه به قلم زینب ایلخانی روایتگر زندگی دختری به نام دلآرام و رابطهی رویاییاش با سوشا است اما پس از مدتی متوجه میشود که....
در بخشی از کتاب رمان عابر بیسایه میخوانیم:
سوشا یک روز تمام از اتاق بیرون نیامد، میدانستم خودش را با آرام بخش و سیگار ساکت نگه داشته است کم کم خانه با همه بزرگیاش برایم کسل کننده شده بود، این جا کسی اهل صمیمیت و هم صحبتی نبود، زنهای خانه که به من و لباسهایم شبیه یک متهم نگاه میکردند و من اصلا به دل نمیگرفتم چرا که میدانستم همه عمر در فرهنگ این دهکده غرق شدهاند و هرکس بر خلاف رسم و رسومشان عمل کند را مرتد میدانند، تصمیمم را گرفته بودم باید کمی از خانم بیرون میرفتم و گشتی در شهر میزدم سعی کردم لباس پوشیده و سنگینتر بپوشم اما نگاه مردم دهکده دست کمی از نگاه اهل خانه نداشت.
کمی خرید کردم و با دیدن مغازه لباس محلی تحریک شدم ترکیب رنگ فوقالعادهای داشت و من را وادار به خرید کرد عصر که به خانه برگشتم سوشا هنوز از اتاق بیرون نیامده بود لباسهای محلی را پوشیدم و سمت اتاقش رفتم وقتش رسیده بود که او را از این وضعیتش بیرون بکشم. چند ضربه به در زدم و صدایش کردم خودش در را برایم باز کرد، چند لحظه خیره نگاهم کرد عجیب بود صورتش سرخ شد انگار دوباره خشم در وجودش شعله ور شد.
- این چیه پوشیدی؟
سوالش را با فریاد ادا کرد!!! در کمال تحیر فقط توانستم با بغض بار دیگر اسمش را صدا کنم ولی باز فریاد زد و گوشه آستینم را گرفت و طوری کشید که پاره شد وحشت کرده بودم، سوشا گاهی به شدت رنگ عوض میکرد، حقم این رفتار نبود همه سعیام را کردم که از خودم دفاع کنم
- روانی این چه رفتاریه!!
این سوشا نبود!!! یک روح شیطانی در وجودش رسوخ کرده بود....
کتاب سبز...برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 208