داستان کتاب یک مرد ایرانی و فیلمهایش نوشته محسن آثارجوی دربارهی مردی است به نام ایرج که پس از چهل سال به وطنش ایران باز میگردد و در خانهی عمهاش سکونت میکند.
در قسمتی از کتاب یک مرد ایرانی و فیلمهایش میخوانیم:
روز و شب میآمد و میرفت. اما هنو ایرج خودش را پیدا نکرده بود. هنوز نمیدانست چه کسی است. توی ایران غیر از عمهاش، رحیم، سوپرمارکتی محلشان و کسانی که ایرج میدیدشان کسی را نمیشناخت. زمان برایش تکراری شده بود. هنوز احساس نمیکرد ایرانی است.
رحیم غروبها باغ را آبیاری میکرد. یک روز غروب رحیم داشت طبق معمول باغ را آبیاری میکرد. آن روز ایرج از صبح توی خانه چپیده بود و روزنامههایی که رحیم برایش خریده بود را میخواند و جدولهاشان را حل میکرد. حوصلهاش از روزنامهها سر رفته بود.
رحیم شیلنگ را پای چند درخت و گل گذاشته بود که ریشههاشان آب بخورد. خودش گوشهای ایستاده بود و داشت سیگار میکشید. هر کدام که سیراب میشدند جای شیلنگ را عوض میکرد.
ایرج از توی عمارت درآمد. توی باغ دنبال رحیم گشت و پیدایش کرد. دلش داشت میپوسید. دوست داشت بنشیند و با او درد و دل کند.
- رحیم آقا خسته نباشید.
- سلامت باشید آقا. همین الان داشتم با خودم میگفتم، آقا حوصلشون توی عمارت سر نره.
-آره رحیم آقا. دلم گرفته بود.
- خوب کاری کردین اومدین تو باغ آقا. بنشینید براتون یه چایی بیارم.
- نه رحیم آقا، نمیخواد. بشین با هم حرف بزنیم. چایی که دلو باز نمیکنه. با حرف زدنه که دل باز میشه.
- آی گفتین آقا
- نمیدونم باید چیکار کنم رحیم آقا. اونجا که بودم فکر میکردم بیام توی وطنم زندگی کنم تا از اون حال و هوا درآم. اما از وقتی که اومدم حال و روزم بدتر شده. اینجا از اپنجا هم غریبترم رحیم.
- بهتون حق میدم غریبی کنید. اما عجله نکنین آقا، شما چهل سال ایرون نبودین. درست میشه. یه کم اینجا باشید عادت میکنید.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 279