کتاب رمان غروب خورشید نوشته پرنیا اسد درباره دختری است به نام خورشید که تن به ازدواجی عاشقانه میدهد. خورشید نمیداند چه مسیرهایی جز عشق در آن قرار دارد. زندگیاش با عشق شروع میشود. عشقی که شعله آن دیگران را میسوزاند.
اما کم کم پای عاشقهای دیگر به زندگیشان باز میشود و زندگی خورشید را زیر بار تهدید و اذیت قرار میدهند. فکر میکنید دلیل اینها عشق است. گاهی انسان نیاز به کمک و یا همدردی دارد، اما خورشید از این همه چیز محروم ماند و به تنهایی با کوله باری از غم و غصه و عشق نافرجام به دنبال راهی برای حل این مشکلات است.
در قسمتی از رمان غروب خورشید میخوانید:
مامان رفت سمت در و منم همراهش رفتم. اول یه خانم مسنی که خیلی شیک پوش بود اومد داخل با مامان با عشوه روبوسی کرد. یه خانم سفید دارای قد متوسط باچشمهای سبز. اومد سمتم روبوسی کرد که اصلا روبوسی نمیکرد بهتر بود این داشت هوا رو بوس میکرد. یه سلام آرومی زیرلب گفت.
من-سلام خوش اومدید.
لبخند ملیحی زد و وارد شد
و بعدش یه مرد وارد شد. این هم حتما پدرشه. مرد قدبلند که روی صورتش ته ریش داشت.
و موهاش جو گندمی بود با چشمای سبز اول به مامان باخوشرویی سلام کرد وبعدش رسید به من
-سلام دخترم
من-سلام خوش اومدید بفرمایید داخل
-زنده باشی... و رفت داخل
تا اونجایی که مامان میگفت اسم پسره آریا ارجمند بود..
نوبت رسید به آریا... به چیزی که دیدم شک کردم... چشمام چهارتا شده بود.. وای خدا اینکه همون پسر مغروره صبحی بود. دیدم که میگفت باید برم خاستگاری پس نگو... اونم تعجب کرده بود. رومو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین. بامامان به گرمی سلام کرد و رسید به من. یه دسته گل رز حاوی از رز های قرمز، رو دستم داد به همراه جعبه ی شیرینی. اومم چه قشنگ من عاشق گل رزم
آریا-سلام
من-سلام خوش اومدید.. و رفت سمت بقیه ومامانم هم دنبالشون رفت. به رفتنش نگاه کردم...
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 145