کتاب رمان شوره زار نوشته معصومه آبی دربارهی مردی است به نام حافظ که مسئولیتی سنگین را سالهاست به دوش میکشد. او هم پدر است و هم مادر. اما قلب او درگیر احساسات مختلفی است که تلاش میکند برای آسایش عزیزانش با آنها منطقی برخورد کند ولی حافظ میان دستان روزگار میچرخد و میچرخد و میچرخد و میرسد به...
در قسمتی از کتاب رمان شوره زار میخوانید:
بی هیچ بالشت و رواندازی، روی زمین دراز کشیده و خوابیده بود.
بعد از یک روز سخت کاری، دیر هنگام به خانه بازگشته و به محض اینکه جوراب از پا درآورده، سر روی فرش گذاشته و خواب او را غرق آغوش خودش نموده بود.
سبا کنار او نشسته بود و به صورتش نگاه میکرد. آهسته سر انگشتانش را روی شقیقهٔ او میکشید.
بحث و جدلهایشان فایدهای نداشت.
حافظ راضی نمیشد از حجم کاریاش بکاهد و سبا تحلیل رفتن هر روزهاش را میدید.
نمیتوانسنت به او بقبولاند که نیاز نیست آنقدر خودش را برای درآمد بیشتر عذاب دهد.
دو دل و مردد بود. بیدارش کند تا لقمهای غذا بخورد یا به اتاق و سر جای خود برگردد و استراحت کند؟!
در حد زمزمه، صدایش زد:
- حافظ؟! حافظ جان؟! آقا حافظ؟!
ولی دریغ از اینکه حتی پلکهایش ذرهای تکان بخورند. منصرف شد..
به دستهایش نگاه کرد، باز هم یادش رفته بود که به آنها کرم بزند. قوطی کرم را برداشته و آهسته و در همان حال که او مست خواب بود؛ کف و سرانگشتان دستش را مرطوب کرد.
بالشت و ملحفهای از اتاق آورد و پارچه را روی تن او انداخت و بالشننت را کنارش گذاشت شاید غلتی زد و سر روی آن گذاشت.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 114