در جلد دومد کتاب رمان هرگز به احساسم شلیک نکن الهام از تهران برای مدتی طولانی دور میشود و با مادرش به شیراز میروند. الهام به این فکر میکند که جایشان امن است یا نه، ولی رابرت هنوز هم دنبال اوست و دردسرای خیلی بزرگ تری در انتظار الهام است. عشق دیوانهوار الهام به کامیار باعث میشود که الهام برای دیدن دوباره ی محبوبش تا آخرین توانش بجنگد.
در قسمتی از کتاب رمان هرگز به احساسم شلیک نکن میخوانید:
به لبخند گرمش نگاه کردم و منم لبخند زدم. به چهارمین نقاشی از کامیار... از بیکاری انقدر تمرین کرده بودم که در عرض دو ساعت میتونستم هر قیافه ای رو به آسونی بکشم. چشمای کامیار منو زیر نظر داشتن، انقدر طبیعی که نگاهمو دزدیدم. به صندلی تکیه دادم و به حیاط نگاه کردم. هوا بی نظیر بود و آسمون نیمه ابری. وسایل طراحیمو کنار دستم گذاشتم و با پام شروع کردم به تکون تاب. چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... سکوت اونجا با صدای ماشینایی که بعضی اوقات از مقابل در خونه رد میشدن میشکست. در کل محله ی ساکت و آرومی بود. سلیقهی کامیارو تحسین میکردم.
-الهام خانوم؟
از روی شونه به پشت سرم نگاه کردم: بله؟
-برات عرق بهار نارنج آوردم.
لبخند عریضی زدم: به به، دست شما درد نکنه بی بی خاتون!
لیوانو از داخل سینی برداشتم و دوباره تشکر کردم. با شیطنت به نقاشیم زل زد: عاشق شدی
الهام؟
پوزخند زدم: نه بی بی، این عکسه رو از خودم کشیدم.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 169