کتاب رمان وصیت نامه من داستان دختری به نام رونیا سالاریاست. دختری ۲۰ ساله دانشحوی معماری که شیفتهٔ مادربزرگ پدری خود فخرالسادات سالاری است. روزی خبر فوت مادربزرگش به او میرسد، طبق وصیت نامهٔ مادربزرگ بزرگترین نوهٔ دختری (رونیا) موظف به ازدواج با بزرگترین نوهٔ پسری هوو اش میباشد، چرا که میخواهد با این وصلت اختلافات گذشته را حل و فصل نماید.
اگر رونیا و یا آرتام (بزرگترین نوهٔ پسری) قصد این ازدواج را ندشته باشند ثروت فخرالسادات به آنان تعلق نمیگیرد. با این ازدواج اجباری مسیر زندگی این دو فرد تغییر میکند.
در قسمتی از رمان وصیت نامه من میخوانید:
-ننه شبه جمعهای نذری نداری؟ بچه هام تو خونه تو نون شبشون موندن!
-مادر اول دستتون و بردارید، بعدشم الان دوشنبه اس، شبه جمعه کجا بود، حالتون خوبه؟
در حالیه سعی میکنم خندمو کنترل کنم جواب میدم:
-مادر دیگه ما فقیر فقرا تقویممون کجا بود، مغلته نکن، کمک میکنی یا نه؟!
رامش با صدای مستأصل جواب میده
-چند لحظه صبر کنید الان میام.
در با صدا تیکی باز میشه منم جَلدی میرم تو حیاط که چیزی کم از باغ نداره پشت یکی از درختا قایم میشم، از دووور هیکل رامش با نایلونی بزرگ دیده میشه که داره میاد سمت در، میره سمت در و میگه:
-مادر، مادر کجایی پس؟!
همونجور که داره میگرده میپرم پشت سرش و با صدای بلندی میگم
-پ خ!!!!
رامش هول میکنه و سریع برمیگرده با چشمای گشاد شده از تعجب دستشو رو قلبش میذاره،
بعد از چند لحظه در و سریع میبنده میاد سمتم منم میدوم اونم در حالیکه پلاستیک تو هوا میچرخونه با لحن لاتی میگه:
-یَک دَماری از روزگار تو فِنچولک در بیارم من، حالا منو میترسونی؟
وایسا!!!
کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 140 تاريخ : جمعه 19 آبان 1396 ساعت: 4:58