کتاب رمان سکوت نوشته زهرا علیپور درباره دختری به نام غزل است که همراه با خواهر کوچکتر خود زندگی سخت و حقیرانهای را میگذراند. او با تمام مشقت و سختی میکوشد تا مورد حمله آسیبهای جامعه خود نشود.
ناخودآگاه اسیر خاندانی میشود که زندگی حقیرانه خود و خواهرش را زیر و رو میکند و قدم در سرنوشتی پیچیده میگذارد و درگیر مثلث عشقی میشود او قادر به انتخاب نیست زیرا باید از بین دو رز خوشبو یکی را انتخاب کند و در این بین اتفاقات ناگواری برایش میافتد.
در قسمتی از کتاب رمان سکوت میخوانید:
ببرش...
با صدای آرتین سرمو بلند کردم... بادیگارد از لباسم گرفت و به سمتی حرکت کرد. به سرعت ایستادم و برگشتم سمت آرتینی که داشت میرفت بیرون. داد زدم:
اهای... منو کجا اسیر کردی... میرم ازت شکایت میکنم یک دختر تنها رو گروگان گرفتی... فهمیدی؟
رو پاشنه پا چرخید سمتم... چشماشو باریک کرد و گفت:
ریز میبینمت...
چشمام گرد شد. وای این دیگه کیه... عصبی دستامو مشت کردم و گفتم:
من اصلا نمیبینمت عوضی...
دوتا دستاشو کرد تو جیب شلوارش و پوزخندی زد...
بهتر حرف اضافی نزنی... تو از همین الان که اونجا ایستادی کلفت منی... کلفت شخصیم... راه فراری هم نداری... و گرنه به پلیس معرفیت میکنم و حداقل اعدام رو شاخته...
چرا؟
چون کیلو کیلو مواد پیدا کردم از تو کیفت... بهتره به فکر خواهر کوچولوت باشی... چون میترسم کار اشتباهی ازت سر بزنه و اتفاقی براش بیفته...
بغض کردم... نباید جلوش ضعف بدم... اسم عسل که میومد همه چی رو میباختم... بخاطره عسل هم که شده باید تن به این اجبار لعنتی بدم... خودم مهم نیستم... اعدام بشم به درک... خلاص میشم از این زندگی دردناک... ولی عسل به من احتیاج داره...!
با صدای آروم و لرزونی که لرزشش غیر ارادی بود بهش گفتم:
چرا اینکار رو باهام میکنی؟
آرتین بی توجه به حرفم رو به بادیگارد گفت:
محمد... ببرش...!
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 130