کتاب رمان هامون نوشته هلیا بحری داستان دختری به نام هانا است که تصمیم میگیرد با صمیمیترین دوستانش به مسافرت شمال برود. آنها وقتی در دریا مشغول آب بازی بودند موج بزرگی هانا را با خودش میبرد.
وقتی که هانا با مرگ دسته و پنجه نرم میکرد فردی او را نجات میدهد و هانا فقط از آن ناجی چشمهایش رو به یاد دارد چشمهایی که متعلق به کسی هست که زندگیاش را نجات داده است. آن چشمهای محصور کننده خواب و خوراک رو از هانا میگیرد و هانا به دنبال ناجی خودش .میگردد
در قسمتی از رمان هامون میخوانیم:
با صدای بوق ماشینی از فکر بیرون اومدم. هومن بود.
تنها نبود. بابک هم همراهش بود. سقف ماشینشو جمع کرده بود و به همین دلیل صداشو خیلی خوب میشنیدم.
_نمیری کنار خوشگله؟
من که تازه به خودم اومده بودم سلام کردم. هردو جوابمو دادن.
_برو کنار دیگه پدر سگ دیرم شد
_خاک بر سرت هومن. نمیگی الان بابا بشنوه چشمهاتو در میاره؟
_بابا خونه نیست. جون هومن برو کنار دیرم شد.
دنده عقب از باغ بیرون رفتم تا بتونه رد شه. وقتی داشت رد میشد یه لحظه کنار ماشین من نگه داشت. بابک گفت:
_شمال رفتنتون قطعی شد؟
هومن گفت:
چشمم روشن. دختر مجرد و شمال؟ برو تو خونه تا پدر پدرسوختتو نیاوردم جلو چشمت.
برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 134