دانلود کتاب رمان بودنت هست

ساخت وبلاگ

کتاب بودنت هست داستان دختری به نام خورشید، یک نوجوان روستایی است. خورشید زخم عمیقی به دل دارد. این رمان درباره قصه‌ی ازدواج او با حبیب، پزشک تهرانی است که یک اتفاق شاید عجیب باعث آشنایی و پیوند آن‌ها می‌شود. روزی، حبیب می‌رود و وقتی برمی‌گردد دیگه آن حبیب قبلی نیست.

در قسمتی از رمان بودنت هست می‌خوانید:

مردانه او را در آغوش می‌گیرد و ضربه‌ای به پشتش می‌زند: سلام داماد خان جان! عید تو هم مبارک!
سپیده هم امیرعلیِ خوابیده در بغلش را بالاتر می‌کشد و لبخند به لب می‌گوید: سلام داداش! خوبی؟! عیدت مبارک!
حبیب خنده به لب دروازه را می‌بندد: سلام آبجی! شکر... تو خوبی؟
با ابرو به پسرکِ خوابیده اشاره می‌زند و لبخندش دندان نما می‌شود: این پهلوون پنبه ت خوبه؟ عید تو هم مبارک آبجی جان! سال خوبی داشته باشی.
آرام آرام حیاط را طی می‌کنند و احوالپرسی هایشان را ادامه می‌دهند. حبیب به زور امیرعلی را از سپیده می‌گیرد و گونهٔ تپل و سبزهٔ پسرکِ ده / یازده ماهه را محکم می‌بوسد و او را از خواب خرگوشی‌اش بیدار می‌کند. مَش حیدر و سیمین خانوم، به همراه سهراب و سمیرای چادر به سر به استقبال آن‌ها می‌آیند. همگی خندان و با مهربانی احوالپرسی کرده، یکدیگر را در آغوش می‌گیرند و عید مبارکی می‌گویند.
حبیب امیرعلی گریان را روی دستش می‌گیرد و بالا می‌برد و سپیده کلافه می‌نالد:‌ای داداش! بیدارش کردی دیگه مگه آروم میگیره؟!
حبیب می‌خندد و می‌خواهد جوابِ او را بدهد که برق‌ها قطع می‌شوند و وضعیت قرمز اعلام می‌شود. همه نگران و هول زده و به سرعت به سمت زیر زمین می‌دوند.

کتاب سبز...
ما را در سایت کتاب سبز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 9:46

خبرنامه