کتاب حکم دل رمان دختری است به اسم باران که با پدرش زندگی میکند و زندگی معمولی دارد ولی زیبایی بیش از حد باران باعث شده بسیاری از پسرها دلباخته او باشند. پدر باران قمار باز است و سر همین قمار بازی همه چیزش رو از دست میدهد. دوباره ریسک میکند و قمار میکند ولی پدرش بازهم میبازه پدرش هم که مست بوده از باختاش عصبی و درگیر میشود… موقع درگیری چاقو میخورد، دووم نمیآورد و تمام میکند… باران تنهاتر از همیشه میشود… صاحب خانه هم که میبیند پدرش مرده نمیتواند بگذارد یک دختر تنها در خانه باشد و بیرونش میکند در همین موقع یکی از طلبکارهای پدرش باران رو تهدید میکند که پولش رو میخواهد ولی باران چیزی نداشته تا به او بدهد پدرش همه چیز رو به باد داده و طلبکار پدرش هم به باران پیشنهادی میدهد که باران مجبور به قبول کردنش میشود و میرود خانه طلبکار پدرش و طی یک سری اتفاقات باران از آنجا فرستاده میشود به یک جای دیگر و وارد زندگی دو برادری میشود که ازهم متنفرن هستند شیانا و شنتیا و این بین اتفاقات جالبی میافتد...
در قسمتی از رمان حکم دل میخوانید:
- باران جان تسلیت میگم دخترم خدا بهت صبر بده انشالله غم آخرت باشه...
همسایهها و مردمی که بهم تسلیت میگفتن و بهم یاد آوری میکردن یتیم شدم دیگه بابام نیست با چشای خیس اشک درست کنار مزار بابا افتاده بودم و هق هق میکردم.. با لباسهای خاکی و وضعیت خیلی بد.. میگفتن غم آخرت باشه دیگه غم از این بالاتر هم هست غم از دست دادن پدرت از دست دادن تکیه گاهت و همه پشت و پناهت.. غم بیکسی چی میتونه از همه اینا بدتر
باشه.. هیچی خداجونم... خدایا مگه ازت چیزی خواستم خدایا مگه گناهی کردم که تنها کسم بابام رو گرفتی.. هق هق کردم باورم نمیشد.. امروز هفت روز که دیگه بابایی نیست.. باباجونم.. هفت روز تو این گور سرد خوابیده.. هفت روز دیگه نیست بیاد خونه بگه بارانم کجایی بابا بیا...
دیگه هیچ کس نیست تا وقتی اومد خونه باران رو صدا بزنه دیگه نمیتونم بگم بابا.. دیگه بابا ندارم نازم کنه بگه دخترم... با اشک جیغ زدم باورش واسم سخت بود خودم رو انداختم روی مزار بابا... خاک رو تو مشتم گرفتم مزار پدرم رو تو آغوش گرفتم بغل کردم قبرش رو و فریاد زدم با اشک: بابا.. بابایی جونم... تو رو خدا پاشو بسه بیدار شو بگو دروغه بگو باران ات رو تنها نذاشتی بگو.. بازم میای خونمون. بابا من از این به بعد تو خونمون چشم انتظار کی باشم.. بابا.. تو رو خدا تنهام نزار.. بابا برگرد... من تنهام خیلی تنهام بابایی هفت روز تنهام گذاشتی بابایی نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده... خیلی تنگ... آخ بابای خوبم...
کتاب سبز...برچسب : دانلود, نویسنده : رضا رضوی ketabsabz بازدید : 144