این دنیا همانند شهربازی میماند افرادی وارد بازی میشوند و افرادی بازیها رو هدایت میکنند و بعضی افراد همبازیهای جدید طراحی میکنند، در این میان افرادی بازی میخورند و حالشان بد میشود و بعضی سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشان دست داده بلندبلند میخندند و حتی به آنهایی که بدحالاند نگاه هم نمیکنند.
دختر قصهی ما در این شهربازی بازیچهی دست مردان مهم و عزیز زندگیاش میشود و تو همین بازیها کمکم بزرگ میشود…
قسمتی از رمان شهربازی را میخوانید:
بس کن مریم تا کی می خوای تو سرم بکوبی آخه چه جوری بگم که باور کنی به چه زبونی بگم غلط کردم بفهم مریم بفهم که من عاشقت بودم و هستم، من احمق ترسیده بودم خیر سرم اون کارم به خاطر علاقه ی زیادم کردم چرا قبول ...
صدای جیغ مامان مانع شد تا بابا نتونه ادامه ی حرفش و بزنه
بسه دیگه دروغ نگو کدوم علاقه اگه دوسم داشتی، اگه فقط یه ذره به منم فکر کرده بودی این کارو باهام نمی کردی، یه بچه رو این وسط بازیچه قرار نمیدادی، بچت نمی شد وسیله تا به هدفت ب سی. بچم چه گناهی کرده که من نمیتونم درست باهاش برخورد کنم که هر وقت میبینمش یادم میاد شوهرم چه کرده با من بد کردی حمید، نمی تونم فراموش کنم، خسته شدم...
برای اینکه ادامه ی این دعوای هر روزه رو نشنوم رفتم به سمت پشت بوم.
دیگه حالم از این دعوا به هم می خوره.
خسته ام از این بغضه تو گلو که انگار با من متولد شده.
از قایم شدن به اندازه ی تمام عمرم خسته ام.