کتاب رمان ماهی سفید در مورد دختری است به اسم نیلگون که با مادر و مادربزرگش زندگی معمولی دارد تا اینکه همراه دوست صمیمیاش آرام، وارد دانشگاه هنر میشوند. با ورود به دانشگاه آدمهای جدیدی رو ملاقات میکنند که از طرف آنها پیشنهاد کار توی به کافه به آنها داده میشود. کافه پلاک چهار یک کافه شلوغ و پر ماجرا است که آدمهایی که آنجا کار میکنند درگیر اتفاقاتی که در این کافه افتاده میشوند و سرنوشتشان به هم گره میخورد. نیلگون دختر آرام و ساکتی است که خیلی سخت با آدمها ارتباط برقرار میکند و پشیمان شده که این کارو قبول کرده است. تصمیم میگیرد برگردد به زندگی عادی خودش که با آمدن فردی و اتفاقی که برایش میافتد راه برگشتی ندارد
قسمتی از رمان ماهی سفید را میخوانیم:
خانوادهی کوچک من تشکیل شده از مامان، مادر جون که من مامانی صداش میکنم و آرام که خیلی وقت بود عضو این خانواده شده بود. خیلی بچه بودم که مامان و بابا از هم جدا شدن...من نه دعوایی یادمه، نه اذیت شدم...توافقی از هم جدا شدن. خواهرم نگین سه سال از من بزرگتربود، با پدرم زندگی میکرد شاید این هم یه توافق بود که تقسیم شدیم...خواهریم ولی زیادی غریبهایم همیشه از دور همدیگرو میبینیم حتی شاید تعداد سلام کردنمون هم بیشتر از چهار یا پنج بار نباشه...
بابا بعد از طلاق ازدواج کرد، با زنی به اسم لیلا که پسری همسن نگین داره. گاهی فکر میکنم ما خوشبختتریم یا اونها؟!
اگر نگین بود می تونست به خوبیه آرام باشه؟ نمیدونم، جوابشون زیاد هم برام مهم نیست.
فعلا ذهنم درگیر نتیجهی کنکوره.
کلی برنامه ریزی کردیم با آرام که یه جا قبول شیم حالا هرجا میخواد باشه
اونش مهم نیست.