کتاب رمان پاورقی زندگی داستان پسری است به نام مهیار که در اثر تصادف بینایی و مادر خود را از دست میدهد، باور اینکه دیگر نمیتواند چیزی را را ببیند برایش سخت است. او خودش را مقصر مرگ مادرش میداند. شاید اگر با سرعت رانندگی نمیکرد مادرش هنوز زنده بود و در کنارش بود.
بعد از گذشت دو سال از آن ماجرا خانواده اش تصمیم میگیرند برای او همسری انتخاب کنند.
قسمتی از رمان:
ﺗﻨﻬﺎ دﻟﺨﻮﺷﯽ اﯾﻦ ﭼﻨﺪ روزش ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﺑﺎدﺧﺘﺮ ﻧﺎ ﺷﻨﺎس ﺑﻮد... ﺧﻮدش ﻫﻢ ﻣﯽداﻧﺴﺖ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﻫﻢ اﮔﺮ داﺳﺘﺎن ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ را ﺑﺪاﻧﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ. دﻟﺶ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﯽ ﺑﺎ او داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﭼﻨﺪ روزی ﺑﯿﺸﺘﺮ او را ﻣﻌﻄﻞ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ روزﻫﺎی کسلوارش زود ﺗﺮ ﺗﻤﺎم ﺷﻮد... اﻣﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮاﺳﺖ دﻟﺶ را ﺑﻪ ﺑﺎزی ﺑﮕﯿﺮد آن ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ دل ﺧﻮدش.
کتاب سبز...