کتاب رمان آسمان مشکی داستان زندگی دختری پر انرژی به نام آوا است. او دانشجوی دکترای معماری است که توسط دوست پدرش در شرکتی مشغول به کار میشود و آنجا با پسری به نام سپهر آشنا می شود...
در بخشی از رمان آسمان مشکی میخوانید:
دﺳﺘﻪ ﮔﻞ رو ﮔﺬاﺷﺘﻢ روی ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎر راﻫﺮو و ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﻧﯿﻤﺎ. آرش ﻧﺸﺴﺖ روﺑﺮوم و ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﻢ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﻫﻤﻮن ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻘﺘﻪ. ﺑﻌﺪ از ﮐﻤﯽ ﺻـﺤﺒﺖ از اﯾﻦ در و اون در آﻗﺎی ﺑﻬﻤﻨﯽ رﻓﺖ ﺳﺮ اﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ اﻧﮕﺎر ﻧﻪ اﻧﮕﺎر ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎرﯾﻤﻪ، ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﻘﻄﻪ ی ﻧﺎﻣﻌﻠﻮم ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﺎ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺑﺎ اﺧﻢ ﺑﻪ آرش ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻬﻤﻨﯽ از ﻣﺎﻣﺎن ﺑﺎﺑﺎم اﺟﺎزه ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ آرش ﺑﺮم ﺗﻮ اﺗﺎق ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ. ﻣﺎﻣﺎن ﺑﺎ ﺗﺮس ﻧﮕﺎم ﮐﺮد و ﻣﻨﻢ ﺧﻮدم رو زدم ﺑﻪ ﺑﯽ ﺧﺒﺮی. ﺳـﮑﻮت ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪ. ﺑﺎﺑﺎم اخمی ﮐﺮد و ﺳــﺮ ﺣﺮف رو ﺑﺎز ﮐﺮد، اون وﺳــﻂ ﻣﺎﻣﺎن ﺑﯿﭽﺎرم ﺑﺎ اﻟﺘﻤﺎس ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد . ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ دﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﻓﺘﺨﺎر ﺑﺪم.